معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرك ننوشت !
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس !
و پسرك گچ را در دست فشرد ...
معلم عصبانی بود و گفت : املای آن را نمی دانی؟!!
سیاه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود ...
معلم سر او داد كشید و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت !
و باز جوابی نداد.
معلم به تخته كوبید و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد ...
معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می دانی بنویس...!
و پسرك شروع به نوشتن كرد : كلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و كیف پدر هم سیاه بود،
قاب عكس پدر یك نوار سیاه دارد.
مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر.
یكی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.
بعد اندكی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سیاه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت :
تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد ...
گچ را كنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود ...
معلم گفت : بنشین.
پسرك به سمت نیمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می كردند ...
اما پسرك مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن كلمه سیاه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.
و پسرك می دانست كه قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...
نظرات شما عزیزان: